- نوشته شده توسط یاسمن رضائیان
تولّد سودو
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود توی آسمان بزرگ یک سیاره بود. روی زمین کسی نمیدانست این سیاره وجود دارد. نه منجمان آن را با تلسکوپ دیده بودند و نه دانشمندان آن را کشف کرده بودند.
اسم این سیاره «سودو» بود. سودو یک سیارهی خیلی کوچک بود. اندازهی یک شهر بود. اما در آنجا یک عالمه آدم زندگی میکردند.
روزی در سودو قرار بود جشنی برگزار شود. جشن تولّد سیاره. البته ساکنان سودو دقیق نمیدانستند سیارهشان چند سال است که به دنیا آمده ولی با خودشان میگفتند لابد سودو هم مثل سیارههای دیگر از آن اوّلِ اوّل بوده. آنها با مشورت همدیگر یک روز در سال را روز تولّد سودو نامگذاری کردند و هر سال در این روز برای سیارهشان جشن میگرفتند.
خلاصه، آن روز شور و همهمهی قشنگی در سیاره به پا بود. همهی مردم در تلاش بودند تا وسایل جشن را آماده کنند. شیرینیپز کیکی بزرگ برای جشن پخته بود که روی آن نوشته بود: «سودوی عزیزمان تولّدت مبارک.» آقای اسباببازی فروش داشت بادکنکها را باد میکرد. او صد و پنجاه و دو بادکنک باد کرده بود و در حال بادکردن بادکنک صد و پنجاه و سوم بود. مادرهای مهربان بشقابها و قاشق چنگالها را آماده کرده بودند و آشپز، غذای مخصوص جشن را پخته بود. بچهها هم با کمک هم ریسههای رنگی را دور درختهای خیابانها میبستند.
کمکم خورشید غروب میکرد و چراغهای شهر یکی یکی روشن میشدند. این نشان دهندهی آغاز جشن بود. بچههای بزرگتر فشفشههای بزرگ را روشن کردند و آقای شهردار کلّی نوارهای کاغذی رنگیرنگی روی سر مردم ریخت. در یک چشم بر هم زدن کف خیابان شبیه به رنگین کمان شد. انگار که رنگین کمان از آسمان روی زمین آمده بود.
شیرینیپز کیک بزرگاش را روی چرخ دستی بزرگی گذاشته بود، آن را هل میداد و پشت سر مردم میرفت. بچهها شادی کنان به دنبال او میرفتند و برای رسیدن زمان کیک خوری لحظه شماری میکردند.
هرچه هوا تاریک تر میشد چراغهای بیشتری در شهر روشن میشدند. شهر آنقدر روشن بود که نمیشد قبول کرد شب است. همه جا مثل روز روشن بود.
بالاخره تمام مردم به تپهی «مات» رسیدند. تپهی مات مرکز سیاره بود و همهی برنامههای مهم روی تپه برگزار میشد. شیرینی پز چرخ دستی بزرگاش را هل داد و آن را به بالای تپه رساند. بعد با کمک آقای شهردار و آشپز و چند نفر دیگر کیک را از روی چرخ بلند کردند و در قسمت بزرگی از تپه که برای آن در نظر گرفته شده بود قرار دادند.
آقای شهردار پشت میکروفون گفت: «ساکنین خوب سیارهی سودو! امشب جشن چند میلیون سالگی سودو برگزار میشود.»
همهی مردم دست زدند و بچههای کوچکتر از شادی جیغ کشیدند. آقای شهردار هر سال همین جمله را میگفت. همهی مردم از صبح، سخت مشغول کار بودند تا این جمله را از زبان آقای شهردار بشنوند. با صدای شادی مردم، بادکنکهایی که آقای اسباب بازی فروش باد کرده بود بود به آسمان رفتند و بچهها برای گرفتن آنها بالا و پایین پریدند.
بالاخره نوبت خوردن کیک شد. مادرها کیک را تقسیم کردند و در بشقابها گذاشتند. بعد پدرها بشقابهای کیک را بین مردم پخش کردند. همه شاد و خوشحال بودند. سودو هم خوشحال بود و از شادی بچهها شاد شده بود.
روی زمین هیچکس نمیدانست سیارهای به اسم سودو وجود دارد. کودکی به مادرش گفت: «مامان نگاه کن. آن چیست که در آسمان برق میزند؟» مادرش گفت: «آن یک ستاره است. یک ستارهی خیلی روشن.»
اما آن ستاره نبود. سیارهی سودو بود که در شب تولّدش مثل ماه میدرخشید.
آیا آسمان و دنیای قشنگش را دوست دارید؟ پس در یادبان بخوانید:
همهی فرزندان خورشید| چرا همه چیز اینجوری است؟| آن بالا بالاها دیگر چه خبر است؟